نوشته های شخصی یک نوک سیاه

اینجا نوک سیاهی! لب به لب کاغذ، سخن می گوید ...

اینجا نوک سیاهی! لب به لب کاغذ، سخن می گوید ...

پیام های کوتاه
  • ۳ دی ۹۱ , ۱۱:۳۹
    آه!
تبلیغات
طبقه بندی موضوعی
وصایا
وصیت شهدا
آخرین مطالب

۱۷:۲۵۲۹
اسفند

دارد بهار می وزد ...

با عطر یاســــــــــــــــ!

دارد جنون می دود

در کوچه ناز ...

اما کمی بوی دود، بوی خاکــــ!

دارد دلم می لرزد

در سینه باز ...!

نوک سیاه
۱۵:۴۹۲۹
بهمن

برخی سرخ و سیاه می شوند

تا یاری ز غیر دست و پا کنند!

برخی سرخ و زرد می روند

تا با یاری خودی بازگردند ...

زرد، سرخ، سیاه ...

بی تو همه اش در من جمع است!

نوک سیاه
۱۱:۱۹۰۳
بهمن

تو ناز می کنی و نبضم نمی زند

غم ساز می کنی و نبضم نمی زند

گفتم که قلب فقط جایگاه توست...

کم هم تکان بخوری نبضم نمی زنم!

نوک سیاه
۱۰:۴۵۰۱
بهمن

سرد است و اشک

درد است و مرد

زرد است و فرد

برگ، برگ، تا پای مرگ


آه است و چاه

شاه است و ماه

داد است و جاه

آه، آه، تا قلب چاه


زار است و نار

یار است و بار

زاغ است و غار

یار، یار، چون نیش مار


امشب ببار

هر شب ببار

در شب ببار!

نوک سیاه
۲۰:۱۷۲۹
دی

در کنارت ...

غم به فراموشی می سپارم

بی درنگ چتر می بندم

زیر باران محبتت می دوم

خش خش برگ را در می آورم

به ناله ی باد می خندم

چشم بر شب سرد می بندم

به کلاغ سیاه برف سپید می زنم

که ناگاه از زبانت می شنوم

"مراقب خودت باش"

آه، باز جدایی ...

باز سکوت ...

نوک سیاه
۱۹:۱۳۲۵
دی
یادت هست وقتی بی دل ...
خسته از راه های رفته
نگاه در نگاهت دوختم
تمام قصه ام را خواندی ...
و جای خالی سینه ام را پر کردی ...
با دستمال گل دار دست دوزی که بوی دُر داشت
بوی سرد شب تنها ...

نوک سیاه
۱۹:۴۰۲۳
دی
می فرستی؟
پیراهنی کهنه و نخ نما ...
از آنها که می رود به اضمحلال!
از آن خاک گرفته های کنج کمد ...
می فرستی برایم؟
چشمانم کم سو شده ...
محتاج بوی پیراهنت.
نوک سیاه
۲۰:۰۵۱۹
دی

دلم خوش بود در بندت اسیرم

و در دام نگاهت گیره گیرم

ندا آمد که فردا امتحان است

از آن دم از تمام علم سیرم

نوک سیاه
۲۱:۵۵۱۶
مهر
دلتنگیم همچو کرم ابریشم...

برگ برگ، خاطراتم را می بلعد!

و من در انتظار سیر شدنش!

تا شاید پیله ای بتند...

و پروانه ی جمع بودن را حاصل شود
نوک سیاه
۱۰:۵۳۲۶
شهریور

روز سوم است ...


یک نگاه می کند!
سر می اندازد پایین
پاهایش را از شر کفش نجات می دهد
و باز یک نگاه می کند
سپس سر به زیر می اندازد
چشمانش غرق اشک می شود
اذن دخول را زمزمه می کند
هنوز چند قدم نیامد
گریه اش بالا می گیرد!
همانجا می نشیند
چند لحظه به گنبد خیره می ماند
سپس بر می خیزد!
خیس اشک است
و در حالی که با خود می گوید:
" هنوز هم از من دلخور است! "
به سمت درب باز می گرد!


عیدتان مبارک!

نوک سیاه