تو ناز می کنی و نبضم نمی زند
غم ساز می کنی و نبضم نمی زند
گفتم که قلب فقط جایگاه توست...
کم هم تکان بخوری نبضم نمی زنم!
تو ناز می کنی و نبضم نمی زند
غم ساز می کنی و نبضم نمی زند
گفتم که قلب فقط جایگاه توست...
کم هم تکان بخوری نبضم نمی زنم!
دلم خوش بود در بندت اسیرم
و در دام نگاهت گیره گیرم
ندا آمد که فردا امتحان است
از آن دم از تمام علم سیرم
این شده بود تمام لذتش ...
"بی چشم" داشت می نوشت!
و من بی دل نگاهش می کردم ...
اما همه به دست خطش ایراد می گرفتند!
به آن خطوط بریل!
آسمان ابری و سپید
آماده ی بارش بر سر نهال ها
و نهال ها منتظر روز احسان
تا شاید ریشه در زمین زنند
و سر بر آسمان سایند
و آن طرف تر به روز احسان
آدمها گرفتار درختانی تنومد
که خود به دست خود
در دلشان به گناه نشاء کرده اند
تا شاید زیر سایه هاشان خور و خوابی جور کنند
بی آنکه بدانند نور برای خودشان هم لازم است!
و درختان مقابل نور قد علم کردند...
پشت شیشه ی دلمان را
به گمانی دور زر اندود کردیم!
تا خود در آن ببینیم
که نه! خود در آن زر گون ببینیم
حال آنکه زر و زنگار هر دو
کارشان با شیشه یکیست
می بندند راه دیدن آن سو را...
دلم برایت تنگ . . . نه!
سنگ شده . . .
سنگ ماه تولد . . . نه !
سنگی که می خورد بر شیشه ای . . .
و می شکند!
بی آنکه بداند نام آن جسم شیشه ای . . .
تا قبل از این برخورد دل بوده!
و حالا لُپ نصیحت همه . . .
جنست خرده شیشه دارد!