آمدی به کربلا
زینبت را آوردی
رقیه ات را هم
حتی اصغرت هم بود
کاش لااقل انگشترت را
در سجده به فقیری می دادی!
آمدی به کربلا
زینبت را آوردی
رقیه ات را هم
حتی اصغرت هم بود
کاش لااقل انگشترت را
در سجده به فقیری می دادی!
چقدر قامت حسین...
حالا که بی علی باز می گردد
آن هم کنار زینب!
"امن یجیب ..." دارد . . .
عمو رفت برای آب . . .
مولا به دنبالش!
اما بازگشت بی عمو
عمود خیمه علمدار را کشید
در گوش خواهرش چیزی گفت ...
و زینب مشغول جمع آوری زیورآلات شد!
ابوالفاضل که رفت!
حسین از علقمه بازگشت
عمود خیمه را کشید
نیمی از آن خودش
و نیمی برای خواهرش
تا عصای دستشان باشد!
از دور می آمدند
حسین بود خواهرش
هر دو خاک آلود و خمیده
یکی محاسن به خون شسته
و دیگری معجرش دخیل بسته بود
زانو هایشان چرا خراشیده بود نمی دانم
او علی بود
و باز دستانش بسته
و دشمن اگر از ترس زهرا
بار قبل از هدف بازماند
حالا سفیدی گلو را می دید!
پس باز لبخند علی
و "فزت و رب الکعبه"
اگر حالا بهانه پدر می گرفت . . .
اگر حالا بی قرار بود . . .
برا آن بود که وفت شهادت پدر . . .
در خیمه ها خواب بود!
وگر نه چه از عبدا... کم داشت؟
او رقیه بود . . .