مرا که خشت خام افکار
می پزم در کوره گرم محبتت
به بهانه ی تعمیر!
سرد وامگذار
که سخت تشنه ام
تشنه آتش لبخند
و گرمی بی حد اصواتت
مرا که خشت خام افکار
می پزم در کوره گرم محبتت
به بهانه ی تعمیر!
سرد وامگذار
که سخت تشنه ام
تشنه آتش لبخند
و گرمی بی حد اصواتت
کار همیشگی اش بود
هر عروسکی می گرفت
با آن دست کوچکش
آنقدر کلنجار می رفت
تا یک پایش را دربیاورد
و بعد مشغول بازی می شد
شنیدم که با همان لحن کودکی می گفت
"بزرگ بشم می رم جبهه پای بابا رو پیدا می کنم"
دست در رنگ چشمانت زدم
و با چشمانی بسته
گرداگرد اتاق چرخیدم
چشم که گشودم
تمام اتاق تو بودی
که مرا با محبت بی حد
به نظاره نشسته بودی
اگر پرده دار عالم
لحظه پرده پوشی را کنار گذارد
آیا مقابل آینه خواهیم رفت!
تا محرم راهی نیست
سینه میکوبید بر بام و پنجره
یقین کردم در کربلا بودی
بی آنکه بوی دود بشنوم
و پای زخمیت ببینم
پنج ساله کربلا
زنگار این دل سالیست
منتظر قطره ای برای آب شدن
کاسه گدای بالا گرفته
دمی ببار.
دلم حرف می خواهد . . .
هم زبانم می شوی . . .
یا نه باز باید سر این بی زبان ها را درد آورم . . .
کنار قفسشان بشینم . . .
و در حالی که انگار با تعجب مرا می نگرند . . .
از تو برایشان بگویم!
هرکس می بیندم . . .
تمسخرم می کند که " کله اش باد دارد "
اما اینها چه میدانند؟
هوای با تو بودن در سر دارم . . .
اصلا اینها همه را حوا می بینند!
هوا نمی دانند چیست.