حالا جبریل آمده بود کنار علی ، کنار فاطمه ...
برایشان کوثر زمزمه می کرد ...
چشم که باز کرد ...
دمی خیره شد به دستان پدر!
و پس از آن صورت مادر!
گریه اش تاب همه را برده بود ...
تا حسین را دید ...
"میلاد حضرت زینب (س) بر شما مبارک"
آسمان ابری و سپید
آماده ی بارش بر سر نهال ها
و نهال ها منتظر روز احسان
تا شاید ریشه در زمین زنند
و سر بر آسمان سایند
و آن طرف تر به روز احسان
آدمها گرفتار درختانی تنومد
که خود به دست خود
در دلشان به گناه نشاء کرده اند
تا شاید زیر سایه هاشان خور و خوابی جور کنند
بی آنکه بدانند نور برای خودشان هم لازم است!
و درختان مقابل نور قد علم کردند...
سلام ...
دیگر همه ی مان حفظیم!
" چه جمعه ها که یک به یک غروب شد ..."
حفظش که به جای خود
اصلا عادت کردیم به نیامدنش!
چرا؟ خدا داند ...!
الحق که ما بی تقصیریم!
پشت شیشه ی دلمان را
به گمانی دور زر اندود کردیم!
تا خود در آن ببینیم
که نه! خود در آن زر گون ببینیم
حال آنکه زر و زنگار هر دو
کارشان با شیشه یکیست
می بندند راه دیدن آن سو را...
هنوز زنگ صدایی در گوش
پرده ، پرده سپیدی
فرا می خواند که به گوش باش
"مبادا جدول مورد نظر دشمن را پر کنید"
و هنوز هفته ای مانده بود به تولد
تولد نور ، فجر نور ...
از روی قصد یا ... - چیز دیگرش را خود دانند -
دست در جدول دشمن
کمر به حل نمودنش بستند!
و پیروش پر کردن خانه های مربوط ...
کاش لااقل یک هفته تا تولدش صبر می کردید!
صبحگاه 27 دی 1334 شمسی
صدای تیر باران بیداد می کند
و بیداد را نمایان
نواب می ماند و آنها می روند!
الحق او یک تنه "جمعیت فداییان اسلام" بود.
وقتی می شنوم ...
" مَا اَکثَرَ العِبَرَ وَ اَقَلَّ الاِعتِبَارَ! "
زانو هایم سست می شود ...
کمی مقابل آینه ی دل می ایستم!
خودبینی را آتش می زنم!
تا با نورش بهتر ببینم ...
که مبادا من هم ...
خدا نکند!
چشمانم را می بندم ...
و نمی بینم ...
مگر " رد طناب "
تلنگر!: من چقدر از نهج تو را خوانده ام؟