از دور می آمدند
حسین بود خواهرش
هر دو خاک آلود و خمیده
یکی محاسن به خون شسته
و دیگری معجرش دخیل بسته بود
زانو هایشان چرا خراشیده بود نمی دانم
از دور می آمدند
حسین بود خواهرش
هر دو خاک آلود و خمیده
یکی محاسن به خون شسته
و دیگری معجرش دخیل بسته بود
زانو هایشان چرا خراشیده بود نمی دانم
او علی بود
و باز دستانش بسته
و دشمن اگر از ترس زهرا
بار قبل از هدف بازماند
حالا سفیدی گلو را می دید!
پس باز لبخند علی
و "فزت و رب الکعبه"
اگر حالا بهانه پدر می گرفت . . .
اگر حالا بی قرار بود . . .
برا آن بود که وفت شهادت پدر . . .
در خیمه ها خواب بود!
وگر نه چه از عبدا... کم داشت؟
او رقیه بود . . .
رقیه که به بابا رسید
آنکه درد کشیده زینب بود
که حالا همچون حیدر
باید امانتش را . . .
هم او که فاطمه ای سه ساله بود . . .
در تاریکی شب . . .
غسل می داد و کفن می کرد!
و با دستان خود به آغوش خاک می سپرد. . .
روزی از محرم گذشت . . .
و روز دیگری از پس آن
چند دانه از اشکت را . . .
درون خاک گونه ات کاشتی
تا به فصل رو سیاهی . . .
سپیدی برداشت کنی!
آسمان را می بینی
چه افسار گسیخته می تازد
می بینی چه هیاهویی دارد
دلش از چه پر است؟
من هم نمی دانم!
کاش از رفتار ما نباشد
آن هم با امام زمانمان
کاش . . .
آنچنان بارانی می آمد . . .
اینجا کنار روزمره ها!
که همشهری ها که هیچ . . .
حتی آفتاب هم خیس شد!
توضیح: اشاره به کیوسک روزنامه فروشی...
دانه های اشکت همچو من
کم و ناچیز است؟
پس بیا و اشکت را
خرج بانویی کن
که دو نفر بخرندش!
هم حسن جان و هم حسین جان
" الاسلام علی قلب زینب الصبور "
هلال محرم سرزد
و صدایی در عالم پیچید
که هیهات مناالذله!
کاش از خودمان بپرسیم
ما و ذلت؟
م91~5