چقدر قامت حسین...
حالا که بی علی باز می گردد
آن هم کنار زینب!
"امن یجیب ..." دارد . . .
چقدر قامت حسین...
حالا که بی علی باز می گردد
آن هم کنار زینب!
"امن یجیب ..." دارد . . .
ابوالفاضل که رفت!
حسین از علقمه بازگشت
عمود خیمه را کشید
نیمی از آن خودش
و نیمی برای خواهرش
تا عصای دستشان باشد!
از دور می آمدند
حسین بود خواهرش
هر دو خاک آلود و خمیده
یکی محاسن به خون شسته
و دیگری معجرش دخیل بسته بود
زانو هایشان چرا خراشیده بود نمی دانم
او علی بود
و باز دستانش بسته
و دشمن اگر از ترس زهرا
بار قبل از هدف بازماند
حالا سفیدی گلو را می دید!
پس باز لبخند علی
و "فزت و رب الکعبه"
اگر حالا بهانه پدر می گرفت . . .
اگر حالا بی قرار بود . . .
برا آن بود که وفت شهادت پدر . . .
در خیمه ها خواب بود!
وگر نه چه از عبدا... کم داشت؟
او رقیه بود . . .
رقیه که به بابا رسید
آنکه درد کشیده زینب بود
که حالا همچون حیدر
باید امانتش را . . .
هم او که فاطمه ای سه ساله بود . . .
در تاریکی شب . . .
غسل می داد و کفن می کرد!
و با دستان خود به آغوش خاک می سپرد. . .
روزی از محرم گذشت . . .
و روز دیگری از پس آن
چند دانه از اشکت را . . .
درون خاک گونه ات کاشتی
تا به فصل رو سیاهی . . .
سپیدی برداشت کنی!
محرمی که می گذرد را . . .
به قلمی خشک می نویسم . . .
که نه می کَنم . . .
تا بریده هایش شریانی شود . . .
برای عبور بهترین رنگ - خون -
می بینم برقت را
می شنوم رعدت را
می فهمم حست را
در دل من هم هوا این چنین است
هوا هوای حسین است . . .
من هم دلم کربلا می خواهد!