اگر پرده دار عالم
لحظه پرده پوشی را کنار گذارد
آیا مقابل آینه خواهیم رفت!
تا محرم راهی نیست
اگر پرده دار عالم
لحظه پرده پوشی را کنار گذارد
آیا مقابل آینه خواهیم رفت!
تا محرم راهی نیست
سینه میکوبید بر بام و پنجره
یقین کردم در کربلا بودی
بی آنکه بوی دود بشنوم
و پای زخمیت ببینم
پنج ساله کربلا
زنگار این دل سالیست
منتظر قطره ای برای آب شدن
کاسه گدای بالا گرفته
دمی ببار.
دلم حرف می خواهد . . .
هم زبانم می شوی . . .
یا نه باز باید سر این بی زبان ها را درد آورم . . .
کنار قفسشان بشینم . . .
و در حالی که انگار با تعجب مرا می نگرند . . .
از تو برایشان بگویم!
هرکس می بیندم . . .
تمسخرم می کند که " کله اش باد دارد "
اما اینها چه میدانند؟
هوای با تو بودن در سر دارم . . .
اصلا اینها همه را حوا می بینند!
هوا نمی دانند چیست.
خدای من خسته شدم . . .
از بس سرک کشیدند از این پنجره ی باز . . .
بچه ها هم که با آن سنگ هاشان . . .
شیشه سالم نگذاشته اند . . .
حفاظ کشیدم برایش . . .
کلید را بردار . . .
و روی درب کاغذی بزن . . .
" این دل واگذار شد "
مثل اینکه قند در دلم آب می کنند . . .
یا شاید کناره پنجره ام هل می کوبند . . .
وقتی می بینم کسی . . .
تو را برای همیشه ترک می کند . . .
آن هم این روزها . . .
قصد مهمانی کرد . . .
دخترش سفره ای انداخت ، تک رنگ . . .
اما او عادت به بی رنگی داشت . . .
با نان و نمک روزه گشود . . .
تا دلش خوب شور بزند . . .
تا سحر چشم به آسمان . . .
در حیاط خانه ، دلش شور زد . . .
و باز دلش شور . . .
ای طبیب قلب ها . . .
حالا هر صبح شب . . .
و حتی برای دلگیرهایمان . . .
راه کج کنیم سمت این طبیب های خاکی . . .
تا به کی ؟
کاش روزی اعتماد کنیم که طبیب اوست . . .
و اطباء وسیله!
خالی از هیچ کشت . . .
آورده ام به پیشگاهت . . .
نه ، ارزش پیشکش ندارد!
آورده ام تا به قانون ارباب و رعیت . . .
دلم را کارفرما شوی و بذرم دهی . . .
تا کشت کنم آنچه رضای توست . . .
و برآرم آنچه قضای تو . . .
که جز رضای تو قضایی نمی خواهم!
باید بازگشت به خود . . .
جای خود یافت . . .
نیمی از میهمانی مانده . . .
کم و کاستش بکنار . . .
درون دستانمان چیست؟
روی دوشمان چه؟!
گرفتار سفره رحمتیم . . .
یا خواب بعدش . . .
در دستمان خرماست . . .
یا لقمه ای از بعدش ؟
کمی سفره اصلی را برانداز کن . . .
جز آه چیزی می ماند که با ناله سودا کنی؟!
چه کرده ایم که این همه خجالت . . .
سیرمان نمی کند!